چو من زکسوت هستی ترآمده ست حباب


به قدر پیرهن از خود برآمده ست حباب

جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور


عرق فروش سر و افسر آمده ست حباب

هزار جا گره اعتبار شق کردیم


به خشم ما همه دم گوهرآمده ست حباب

کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد


سوارکشتی بی لنگر آمده ست حباب

به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش


به روی آب تنک کمتر آمده ست حباب

به نام خشک مزن جام تردماغی ناز


ز آبگینه هم آخر برآمده ست حباب

به فرصتی که نداری امید مهلت چیست


درون بیضه برون پر برآمده ست حباب

ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس


نفس گرفته برون در آمده ست حباب

طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم


که جام برکف وگل بر سر آمده ست حباب

مکن ز خوان کرم شکوه ، گر نصیبت نیست


که در محیط نگون ساغر آمده ست حباب

ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زده ایم


به هستی از عدم دیگر آمده ست حباب

نفس متاعی بیدل در چه لاف زند


به فربهی منگر لاغر آمده ست حباب